معنی نوعی خوراک سنتی مصری
حل جدول
کوشاری
خوراک سنتی مصری
کوشاری
غذای سنتی مصری
کوشاری
نوعی کلاه مصری
فینه
نوعی خوراک روسی
راگو
نوعی خوراک فلسطینی
مقلوبه
نوعی خوراک یونانی
پاستیتسیو
نوعی خوراک ایرانی
دلمه
نوعی خوراک فرانسوی
راگو
نوعی خوراک ایتالیایی
سالتیمبوکا
فارسی به عربی
مصری
فرهنگ فارسی هوشیار
موزراییک: گیبتو مسری (صفت) منسوب به مصر:، از مردم مصر اهل مصر جمع: مصریان. یا شمشیر مصری. نوعی شمشیر که در مصر ساخته میشد: آلت او شمشیر است و آن چهارده گونه است: یکی یمانی دوم هندی. . . یازدهم مصری، (اسم) نبات (خوردنی) منسوب به مصر، شمشیر، قلم، تریاک.
لغت نامه دهخدا
مصری.[م ِ](ص نسبی، اِ) منسوب به مصر.(غیاث)(برهان).منسوب و متعلق به مصر، مانند قلم و شمشیر و تریاک ونبات.(ناظم الاطباء). منسوب به مصر اعم از شهر مصر ویا کشور مصر و یا سرزمین مصر: ابلهی را دیدم... قصبی مصری بر سر.(کلیات سعدی چ مصفا ص 73).
- حمار مصری، خر منسوب به مصر. ج، حمر مصار و حمر مصاری.(از منتهی الارب)(از ناظم الاطباء).
- زر مصری، زر که ضرب مصر دارد:
ز من مصر باید نه زر خواستن
سخن چون زر مصری آراستن.
نظامی.
- مصری مار، کنایه از نیزه و سنان مصری است.(برهان)(آنندراج)(از ناظم الاطباء).
|| از مردم مصر.(ناظم الاطباء). اهل مصر: اما در اعتقاد این مرد [حسنک] سخن می گویند بدان که خلعت مصریان بستد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 178). یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری رفت.(گلستان چ مصفا ص 33).
- پیغمبر مصری، یوسف بن یعقوب علیهما السلام. پیغامبر چهی یا چاهی.(یادداشت مؤلف):
هم ساده گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی
پیغمبر مصریی به خوبی نه مکی
من بوسه زنم لب بمکم تو نمکی.
عسجدی.
|| نبات را گویند.(برهان). نبات را که مردم مصری گویند غلط است مگر به واسطه ٔ کثرت و خوبی نبات مصر باشد همانگونه که ظرف چین را چینی و اسب ترکستان را ترکی نامند.(از غیاث)(از آنندراج). || نام نوعی شمشیر.(نوروزنامه). شمشیر را نیز گویند.(برهان). تیغ مصری.تیغ که در مصر سازند. || تریاک.(برهان). || نوعی مرغ. مرغ مصری. شاخدار. سنگی سار.(یادداشت مؤلف). || گلی است.(یادداشت مؤلف).
خوراک
خوراک. [خوَ / خ ُ] (اِ مرکب) قوت. طعام. (ناظم الاطباء). غذا. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه مرکب از «خور» بمعنی خورش و «َاک » کلمه ٔ مفید معنی نسبت است. (از غیاث اللغات).
- هم خوراک، هم غذا. کسی که با دیگری طعام میخورد.
|| توشه. ذخیره. تدارک. || نان روزینه. || خورش. || به اصطلاح هندی یک نوع اضافه مواجبی که کشاورزان به کسی دهند که وی را برای جمع کردن مالیات می فرستند. || چیزی که خوردنی باشد. || مقداری از خورش. (ناظم الاطباء). خوردنی برای یک تن. (یادداشت بخط مؤلف).چون: یک خوراک بیفتک، یک خوراک کتلت. || یک مقدار شربت از دواء و از آب. (ناظم الاطباء). چون:یک خوراک سولفات دوسود. || پختنی. (یادداشت بخط مؤلف).
- خوراک فرنگی، پختنی فرنگی. غذائی که فرنگان پزند. غذائی که به اسلوب فرنگی پخته شود.
|| قابل اکل. قابل خوردن.
- بدخوراک، غیرقابل اکل.بدمزه. بدطعم.
- خوش خوراک، قابل اکل.خوشمزه. خوش طعم.
|| خورنده.
- بدخوراک، آنکه خوب نمی خورد. آنکه هر غذایی نمی خورد.
- خوش خوراک، آنکه خوب غذا می خورد. آنکه بهر غذائی می سازد.
واژه پیشنهادی
فرنی
معادل ابجد
1823